.

.

دریافت کد باکس مشق جبهه

مشق جبهه

آرام وبی صدا گریه می کرد پسرک. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و کز کرده بود گوشه تخت.

توی بهداری پانسمانش کرده بودیم ومنتظر آمبولانس بودیم که بفرستیمش عقب.

سراغش رفتم و گفتم:((جونت سلامت! شانس آوردی که ترکش فقط انگشت هات رو برده. اگه هنوز هم درد داری بهت یه مسکن دیگه بزنم؟))

نگاهم کرد . با پشت دست چپش اشک هایش را پاک کرد و گفت:

((درد ندارم ,فقط نمی دونم حالا چطوری تمرین ها و درس هامو بنویسم!))

اسمان مال انهاست

[ شنبه 13 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,مشق جبهه, ] [ 21:13 ] [ پریا ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد